در اين قسمت براي شما عزيزان و عاشقان ابيات و اشعار زيبايي از شاعران، فلاسفه و مردان بزرگ قرار دادم تا باشد كه شما بزرگواران از اين مثل ها و آموزه ها استفاده كافي را به عمل آوريد. باشد كه اين مرا به بزرگواري خود مورد عفو قرار دهيد.



* هيچ كس چيزي را در دل نهان نكرد، جز كه در سخنان بي انديشه اش آشكار گشت و در صفحه رخسارش پديدار...

* درخت دوستي بنشان كه كام دل به بار آرد...

* روشن از پرتو رويت نظري نيست كه نيست...

* خسروا گوي فلك در خم چوگان و باد...

* اي آفتاب آينه دار جمال تو...

* دل سراپرده محبت اوست...

* اسرار ازل را نه تو داني و نه من...

* در ازل پرتو حسنت زتجلي دم زد...

* منم كه ديده به ديدار دوست كردم باز...

* زندگي صحنه يكتاي هنرمندي ماست
هركسي نغمه خود خواند و از صحنه رود صحنه پيوسته به جاست...

* خرم آن نغمه كه مردم بسپارند به ياد...

* آن كلاغي كه پريد از فراز سر ما
و فرو رفت در انديشه آشفته ابري ولگرد
و صدايش، همچون نيزه كوتاهي، پهناي افق را پيمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
همه مي دانند همه مي دانند
كه من و تو از آن روزنه ي سرد عبوس باغ را ديديم
و از آن شاخه ي بازيگر دور از دست سيب را چيديم
همه مي ترسند همه مي ترسند
اما من و تو به چراغ آب و آينه پيوستيم و نترسيديم
سخن از پيوند سس دو نام
و هماغوشي در اوراق كهنه ي يك دفتر نيست
سخن از گيسوي خوشبخت من است
با شقايق هاي سوخته ي بوسه ي تو... "فروغ فرخ زاد"

* آي آدم ها كه بر ساحل نشسته، شاد و خندانيد!
يك نفر در آب دارد مي سپارد جان... "نيما يوشيج"

* باز آينه ي خورشيد از آن اوج بلند
راست بر سنگ غروب آمد و آهسته شكست
شب رسيد از ره و آن آينه خرد شد
شد پراكنده و در دامن افلاك نشست... "مهدي اخوان ثالث"

* با چشمان تو مرا
به الماس ستارگان نيازي نيست
با آسمان بگو... "احمد شاملو"

* عاشقان، عشق را فخر مي فروشند ارزانش مفروش...

* عشق بلندتر از آن است كه زير كوتاهي نگاه عتاب آلود، پا مالش كني...

* عشق حقيقي تر از آن است كه پشت ابري حياهاي ناراستين، پنهانش كني...

* عشق يتيم تر از آن است كه به دست رودخانه روزگارش بسپاري...

* از صليب هاي كهنه سنتي كه به گردن مي كشيم، اميد معجزه نيست
عشق مسيحاي زندگي است كه ديگر بار زنده بودنت را اعجاز مي كند
به صليب سنتش مكش...

* آخرين برگ سفرنامه باران
اين است كه زمين چركين است... "شفيع كدكني"

* اكنون نهال گردو آنقدر قد كشيده است، كه ديوار را براي برگ هاي جوانش معني مي كند... "فروغ فرخ زاد"

* من پري كوچك غمگين را مي شناسم كه در اقيانوس مسكن دارد
و دلش را در يك ني لبك چوبين مي نوازد، آرام آرام
پري كوچك غمگين كه شب را از يك بوسه مي ميرد
و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد... "فروغ فرخ زاد"

* چرخ يك گاري در حسرت وا ماندن اسب
اسب در حسرت خوابيدن گاري چي
مرد گاري چي در حسرت مرگ... "سهراب سپهري"

* من نديدم، بيدي سايه اش را بفروشد به زمين
رايگان مي بخشد، نارون شاخه خود را به كلاغ... "سهراب سپهري"

* چه اسارت بي افتخاري است در بند اين و آن بودن!
در كنار خانه من شهري است كه در آن بي افتخار ترين اسيران جهان زندگي مي كنند
و با آن همچنان كه زنداني با زندانبان...

* هر كسي كه راه مي رود، مي تواند گم بشود... "گوته"

* در يكي فرياد زيستن
زمين را باران بركت ها شدن
ورنه، خاك از تو باتلاقي خواهد شد
چون به گونه اي جويباران حقير مرده باشي... "احمد شاملو"

* از آينه بپرس نام نجات دهنده ات را... "فروغ فرخ زاد"

* تو را من چشم در راهم، شباهنگام
شباهنگام، در آن دم كه بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگان اند
در آن نوبت كه بندد دست نيلوفر به پاي سرو كوهي، دام
گرم يادآوري يا نهة من از يادت نمي كاهم
تو را من چشم در راهم... "نيما يوشيج"

* اي مرغ سحر چو اين شب تار بگذاشت زسر سياهكاري
ورنه نفحه ي روح بخش اسحار رفت از سر خفتگان خماري
بگشود ز زلف زرتار محبوبه نيلگون عماري
يزدان به كمال شد پديدار واهريمن زشتخو حصاري
يادآر زشمع مرده، يادآر... "دهخدا"

* زندگي، تر شدن پي در پي
زندگي، آبتني كردن در حوضچه اكنون است... "سهراب سپهري"

* در يكي كلبه خرد چوبين
طرف ويرانه اي، ياد داري؟
كه يكي پيرزن روستايي
پنبه مي شت و مي كرد زاري خامشي بود و تاريكي شب
باد سرد از برون نعره ميزد
آتش اندر دل كلبه مي سوخت
دختري، ناگه از در درآمد
كه همي گفت و بر سر همي كوفت اي دل من، دل من، دل من!
آه از قلب خسته برآورد
در بر مادر افتاد و شد سرد
اين چنين دختر بيدلي را
هيچ داني چه زار و زبون كرد؟ عشق فاني كننده، منم عشق...!

* ققنوس، مرغ خوشخوان، آوازه جهان
آوار مانده از وزش بادهاي سرد بر شاخ خيزران نشسته است فرد
بر گرد او به هر سر شاخي، پرندگان...

* من باهارم، تو زمين من زمينم، تو درخت من درختم، تو باهار
ناز انگشتاي بارون تو، باغم مي كند
ميون جنگلا، طاقم ميكند... "احمد شاملو"

هيچ صيادي در جوي حقيري كه به گودالي ميريزد
مرواريدي صيد نخواهد كرد... "فروغ فرخ زاد"

خيالتان لبريز
خوابهاتان رنگين
آرزوهاتان دورادور
و پيروزيتان نزديك باد! خسته نباشيد...!

هیچ نظری موجود نیست: